سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی

به وبلاگ ربـــــــــــّــــی خوش آمدید
  • نسیم ( شنبه 88/2/12 :: ساعت 5:6 عصر)

  •  

     آن زمان که کودک هفت ساله ای بیش نبودیم دستان گرممان را گرفتند واز میان دشتهای مفروش به شقایقهای سرخ وفضای آکنده از عطر پونه های کودکی به مدرسه آوردند.کودکی بود وشور ونشاط وعشق به زندگی.رفتن به مدرسه معنای جدایی از آغوش پر مهر مادر را داشت.اما کم کم به چهره ی مهربان معلم ولبخندهای شیرینش انس گرفتیم.اگر آن روز با دیدگانی مبهوت وگاهی اشکبار به این میز ونیمکتها می نگریستیم اما امروز دستان سردمان با این یاران همیشه همراه پیوند نا گسستنی دارد.آری امروز اشک چشمانمان به خاطر وحشت وغربت نیست چرا که این فضا دیگر فضایی بیگانه نیست.ودانش آموزان دوستانی نا آشنا نیستند که فرزندان ما هستند وغم آنها بار سنگینی است بر دوش ما.

    گویا لحظه ای بیش نبود سالیانی را که در اینجا طی کردیم.روزهایی که با دوستانمان بر قلب سیاه تخته سرود محبت نگاشتیم وفریاد زندگی بر آوردیم وهدف زیستنمان را در اینجا یافتیم.چه شیرین وگوارا بود نگریستن به چشمان پر مهر معلم .سالها گذشته است امایاد وخاطره ی آن مهربانان هرگز فراموش نمی شود.یادشان همواره زنده وسخنانشان بر لوح زرین اندیشه مان همواره درخشان است. آنها که ما پرستوان کوچک رابه گلستان سرسبز علم کشاندند.وشکوفه های معطر عشق رابه ما ارزانی داشتند.آنها که انیس ودلسوز ما بودند .آنها معلمان ما بودند.


    بخـــــــش نظرات ()


    Online User